برخلاف آنچه برخی خاورشناسان غربی ادعا و تعدادی از نویسندگان این سوی عالم هم، طوطیوار تکرار کردهاند، اسلام با شمشیر به قلبها راه پیدا نکرد؛ این سلاح محبت پیامبرخدا(ص) بود که مردم را به تسلیم واداشت و جسم و روح انسانها را به سوی حق جذب کرد. بیتردید این توفیق از برکات خداوند بود که به خاتمالانبیاء(ص) اختصاص یافت: «فَبِما رَحْمهٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ (آلعمران - ۱۵۹)؛ پس به [برکتِ] رحمت الهی، با آنان نرمخو [و پُر مِهر] شدی، و اگر تندخو و سختدل بودی قطعاً از پیرامون تو پراکنده میشدند». در آستانه سالروز رحلت جانگداز پیامبرخدا، حضرت محمد مصطفی(ص) با هم روایت برخی از جلوههای رحمت و محبت آن حضرت را در این صفحه رواق، مرور میکنیم.
خدا بخشندهترین بخشندگان است
مشرکان مکه طی ۲۳ سال دعوت پیامبرخدا(ص)، از هیچ اقدامی برای ضربه زدن به رسول مهربانیها و یارانش خودداری نکردند؛ نقشه قتل آن حضرت را کشیدند و در جنگهای مداومی که با مسلمانان به راه میانداختند، جمع زیادی از بهترین یاران پیامبرخدا(ص) را به شهادت رساندند؛ خاطره جنگ اُحُد و قطعهقطعه کردن پیکر پاک حمزه، عموی پیامبر، برای آنکه رفتار و کردار مشرکان خیرهسر مکه را غیرقابل بخشش کند، کافی است. آنها در جنگ خندق، ۱۰ هزار نیرو به میدان آوردند تا به حیات اسلام خاتمه دهند. حالا، در سال هشتم هجری، قدرت اسلام آنقدر گسترش پیدا کرده است که دیگر مشرکان تاب مقاومت در برابر آن را ندارند و شهر مکه، در یکی از روزهای ماه رمضان آن سال، شاهد ورود سپاه اسلام میشود. در میان مسلمانان، بهویژه مهاجرانی که طعم ستمگری و کینهتوزی مشرکان مکه را چشیدهاند، هستند کسانی که به انتقام فکر میکنند. اما رسولخدا(ص) به گونهای دیگر میگفتند و میاندیشیدند. پس از زیارت بیتالله، در جمع ساکنان مکه حاضر شدند؛ دشمنان دیروزش که کمر به قتل او بسته بودند، بیم و وحشت در چشم آنها آشکار بود. اما پیامبر(ص) فارغ از تمام آن خاطرات تلخ، رو به آنها کردند و فرمودند: «حال چه میگویید و از من چه انتظاری دارید؟» گفتند: «از تو خیر و نیکی انتظار داریم؛ تو برادر و برادرزاده بزرگ ما هستی که اکنون قدرت از آن توست». اشک در چشمان رسول رحمت(ص) حلقه زد و فرمودند: «همان را به شما میگویم که یوسف به برادرانش گفت: امروز بر شما ملامت و سرزنشی نیست. خدا شما را بیامرزد که او بخشندهترین بخشندگان است».
محبتی که سنگ را آب میکرد
جنگ حنین و حملات قبایل هوازن به مسلمانان، یکی از چالش برانگیزترین اتفاقهای سالهای پایانی عمر پیامبرخدا(ص) بود. مورخان، مالک بن عوف نصری را عامل اصلی این تهاجمها میدانند. او از سرسختترین دشمنان پیامبر(ص) به شمار میآمد. با این حال، خدا چنان که وعده داده بود، مسلمانان را یاری فرمود. مهاجمان شکست خوردند و جمع زیادی از آنها، به اسارت درآمدند. اما مالک از معرکه گریخت و خود را در طائف پنهان کرد؛ در حالی که فرزندانش در نبرد با مسلمانان اسیر شده بودند. به تدریج اخباری از مدینه به او رسید که حکایت از مهربانی و محبت پیامبرخدا(ص) نسبت به اُسرا داشت. مالک از آن حضرت امان خواست تا دیداری با ایشان داشتهباشد. پیامبر(ص) به او امان دادند و مالک راهی مدینه شد. رسولخدا(ص) چنان مهربانانه با او برخورد کردند که گویی مالک نقشی در آن همه توطئه نداشته است. جاذبه اخلاق پیامبر(ص) و مهربانی و محبت آن حضرت، دل سخت مالک را نرم کرد. او ایمان آورد و مسلمان راسخی شد و آن نیرو را که علیه اسلام مورد استفاده قرار میداد، برای تبلیغ و گسترش دین خدا به کار گرفت؛ در سایه تلاشهای او، جمع زیادی از اعراب هوازن و ثقیف که دشمنان سرسخت اسلام بودند، مسلمان شدند.
جاذبه محبتی که عشق میآفریند
جاذبه مهربانی و محبت پیامبر(ص)، بیش از هر چیز، در وجود اصحاب و یارانش تجلی مییافت. آنها پیامبرخدا(ص) را از صمیم قلب دوست داشتند و به او مهر میورزیدند. ابوذر، آن مسلمان مخلص، از همراهان رسولخدا(ص) در جنگ تبوک بود. شترش در راه ماند و تلف شد و میان او و سپاه فاصله افتاد؛ ابوذر پیاده حرکت کرد تا خود را به لشکر اسلام برساند. در راه به برکه آبی برخورد، بیاختیار دست دراز کرد تا آبی بنوشد اما به یاد تشنگی پیامبر(ص) افتاد؛ مشک خود را پر کرد و به راه ادامه داد. وقتی ابوذر به محضر پیامبر(ص) شرفیاب شد، دیگر نایی در وجودش باقی نمانده بود. رسولخدا(ص) دستور داد فوری برای ابوذر آب بیاورند. اما او گفت: آب به همراه دارم! پرسیدند: پس چرا از آن ننوشیدی؟! گفت: وقتی آب را چشیدم، دیدم گواراست، با خود گفتم که هرگز پیش از محبوبم، رسولخدا که تشنه است، از آن آب نخواهم نوشید. بلال بن رباح، مؤذن پیامبرخدا(ص) نیز، از شیفتگان محبت و مهربانی آن حضرت بود؛ او را زیر آفتاب سوزان حجاز شکنجه میکردند تا ایمانش به پروردگار و مهرش نسبت به پیامبر(ص) را فراموش کند، اما بلال جز نام خدا و رسولش را بر زبان نمیآورد. مولوی در این باره میسراید: «تن فدای خار میکرد آن بلال / خواجهاش میزد برای گوشمال / که چرا تو یاد احمد میکنی؟ / بنده بَد مُنکر دین منی؟ / میزد اندر آفتابش او به خار / او اَحَد میگفت بهر افتخار / عشق قهارست و من مقهور عشق / چون شکر شیرین شدم از شور عشق / برگِ کاهَم پیش تو ای تُند باد / من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟ / گر هِلالم گر بِلالم میدَوَم / مقتدی آفتابت میشوم».
نظر شما